به گزارش وبلاگستان مشرق، تقي دژاکام روزنامه نگار پيش کسوت کيهان در جديدترين مطلب وبلاگ "آب و آتش" مطلبي که 20 سال پيش به مناسبت فرارسيدن بهار در کيهان چاپ کرده بود را اينچنين منتشر کرده است:
مي گويم : زمستان ! تو خيلي بدبيني . باور کن ديگر کاري از دست تو بر نمي آيد . قبول کن ديگر تمام شده اي . باور کن سپيدي تو مال برفهايي است که از آسمان آمده اند و هيچ ربطي به دل سياه تو ندارد . تو مگر نمي بيني که نسيم ، چگونه به شوخي با شکوفه ها نشسته است ، مگر غنچه ها را نمي بيني که با قلقلک نسيم ، گلخند مي زنند؟ تو چه مي داني رنگ سبز چيست . شايد چند تا درخت کاجي که حتي در سرماي سخت تو هم سرپا ايستاده اند بتواند در اين مورد کمکت کند .
نه ؟ هنوز باورت نمي شود ؟ ببين ! بيا با هم روراست باشيم . تو سه ماه تمام ، تمام ِ زور خودت را زدي تا ما باور کنيم هستي . بسيار خوب هستي . اما هيچ مي داني که بعدش ، وقتي که تو نيستي ، فصلهاي قشنگ ديگري هم هستند ؟ مي داني بعد از رفتن تو بهار مي رسد و در آن فصل ، تمام دانه هايي که تو در زير خاک احتکار کرده اي به شوق ديدن او بالا و بالاتر مي آيند ، آفتاب را که مي بينند از همه فرمانهاي تو سرکشي مي کنند و تمام تلاششان را مي کنند که به او برسند ؟
ببينم ! نکند تو همه اينها را مي داني و فقط از روي حسادت ، چشمهايت را بر روي بهار مي بندي؟ بله ، داشتم مي گفتم وقتي که دانه ها به شوق رسيدن به آفتاب بالا مي روند ، مي بينند اين خودشان هستند که سبز شده اند و بهار را آورده اند .
راستي ! تو که به بهار حسوديت مي شود چرا هيچ وقت نخواستي مثل او باشي ؟ چرا هيچ وقت به همان سروستانهايي که گفتم حتي در زمان حکومت استبدادي تو سرفراز مي ايستند سر نمي زني ؟ دلم مي خواهد به اين سؤال من صادقانه جواب بدهي : تو چرا هيچ وقت به بهشت زهرا نمي روي ؟ همانجايي که هزارها بهار سبز در حريري از سپيده استراحت مي کنند . تو چرا لاله ها را نمي شناسي ؟ آن همه شقايق ارغواني رنگي که دور تادور آن حريم مطهر را فرا گرفته اند آيا هيچ تو را به اين فکر نمي اندازد که در رفتارت تجديد نظر کني و کمي مهربانتر باشي ؟
نکند تو اصلاً زيبايي شناسي نمي داني و خيال مي کني زيبايي همان قيافه لخت و عور درختان بي حجابي است که در قلمرو فرمانرواييت بدون هيچ خجالتي خودشان را سرپا نگه داشته اند ؟ بيا دستت را به من بده تا تو را به جايي ببرم که درختانش حجاب سبز رنگي به سر دارند و نيلوفرها اين فرزندان مؤدب خود را چگونه در آغوش مي کشند و بالا مي روند و به معراج مي رسند .
تو فکر مي کني مردمي که چند روز به رفتن تو مانده ، به خانه تکاني مي پردازند ، براي چه کسي اين کارها را مي کنند؟ اگر نمي داني بگذار من برايت بگويم که اينها اين کارها را جز براي استقبال از بهار نمي کنند. و شوق ديدار اين ميهمان عزيز ، همه آنها را به تلاش و تکاپو مي اندازد . اما بگذار اين سوء تفاهم را هم برطرف کنم که مردم هيچ دشمني با تو ندارند و اگر تو هم بخواهي به استقبال بهار بروي ، خيلي راحت مي تواني با آنها همگام شوي و اين مردم بي کينه هم خيلي راحت مي توانند از خطاهاي سياه تو در اين چند ماه بگذرند . باور کن شوخي نمي کنم ، مي تواني امتحان کني .
شايد مردم اوايلي که تو آمدي گول لباسهاي حرير سپيد تو را خوردند و نمي دانستند که چه بلايي براي درختان سبز آنها هستي ولي حالا که ديگر نمي تواني آنها را فريب بدهي ، آنها همه جا توي خيابانها جمع شده اند و به نفع رنگ سبز شعار مي دهند . تو فکر مي کني جلوي اين همه جمعيت را با آن گارد زغالي و سياهت مي تواني بگيري ؟ اگر اين طور خيال مي کني اشتباه مي کني ، تو خيلي که از حکومتت مانده باشد دو سه روز ديگر است و بعد فروردين ماه مي رسد و تمام مردم به همراهي طبيعت طي يک رفراندوم به حکومت « جمهوري سبز » رأي خواهند داد و قانون اساسي سرخ خود را به تمام جهان صادر خواهند کرد . و لاي هر برگ آن هم ، يک برگ لاله مي گذارند . ببين ديگر ورق برگشته است و شب هم حداکثر تا چند روز ديگر مي تواند بيشتر از روز باشد ؛ بعد از آن مجبور است به نفع روز کوتاه بيايد و ورقه تساوي را امضا کند . من به تو قول مي دهم عزت نفس روزهاي آفتابي اين اجازه را به شب نخواهد داد و حتماً تا کوتاه کردن دست شب از ساعات روز ، تمام تلاششان را خواهند کرد.
اگر بخواهي مي توانم يک چيز ديگر نشانت بدهم تا حسابي حالت گرفته شود . توي خانه ما ، مادر شجاع من گلدانهايي را که از دست گزند تو به اطاق ميهماني برده بود را يکي يکي به ساحت مقدس حياط مي آورد ، آنها را کنار باغچه رديف مي کند ، با قيچي آنها را هرس مي کند ، باغبان سبيلوي خانه ما که همان پدرم باشد باغچه را بيل مي زند و مادر بذر گلهايي که قرار است تا چند روز ديگر از دامان بهار سبز شوند را مي کارد و حياط ما را گلستان مي کند : گل مريم ، لاله عباسي ، رازقي ، نيلوفر ، اطلسي ، حسن يوسف و البته شمعداني . ناراحت شدي ؟ نه ؟
هي ! زمستان ! کجا مي روي ؟ چرا گريه مي کني ؟ بيا ! بهار هيچ دشمني با تو ندارد ...
نوروز 1370 خورشيدي - تقي دژاکام
پانوشت پاياني : اين بهاريه را درست 20 سال پيش ، دو سه روز پس از خواستگاري ! نوشتم که در کيهان 28/12/1369 چاپ شد . احساس کردم شايد خوانش مجدد نوشته اي که براي بهار 20سال پيش نوشته شده براي مقايسه اش هم که باشد بد نباشد . بااين حال مي دانم اگر اين نوشته امروز چاپ مي شد لابد متهم به طرفداري از سبزها مي شدم اما جالب است که آنروزها - مثل هميشه تاريخ - سبزها جبهه خوبان و مؤمنان بودند ( قرينه هاي آن در نوشته زياد است ) . در ضمن هر کاري کردم خودم را راضي کنم در حد چند کلمه اين نوشته 20 سال پيشم را ويرايشي کنم تا دلچسب تر شود ، دلم نيامد . بنابر اين ، اين روزنوشت عين همان چيزي است که درست در آستانه بهار سال 70 در کيهان درج شد .